دنیزدنیز، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

دنیز دریای عشق ما

دختر زیبای من بزودی ده ساله میشه

عکس بامزه

تو این عکس  من تازه یاد گرفته بودم که دستامو بخورم واسه همین تا خاله مهوش دید دستامو میخورم ذوق کرد که ازم عکس بگیره وقتی دوربینش فلاش زد یهو  اینجوری شدم خو  ترسیدم  حالا این وسط مامانم پیش بندم رو میکشه کنار که تو عکس نیفته ...
27 دی 1391

دنیز راننده میشود

٢٣ دیماه با مامان و بابا رفته بودم هایپر استار تو راه برگشت حس کردم بابا خسته شده گفتم خب بزار من رانندگی کنم بابا تو بخواب من حواسم هست این مامان هم ول نمیکرد هی منو صدا میکرد مبادا خوابم ببره پشت رول ولی من حواسم جمع بود یه نگاه به مامان انداختم که نگران نباش من بیدارم  دالم لانندگی میتنم   ...
27 دی 1391

کارهایی که میتونم انجام بدم

5 ماه و نه روز که من به دنیا اومدم  تا حالا خیلی کارا یاد گرفتم انجام بدم و نیدونم چرا هر کاری هم که انجام میدم مامان و بابا کلی ذوق میکنن و منو به همدیگه نشون میدن  خوو مگه چیه دارم غلت میزنم  یا مثلا دستامو میخورم اصلا بزار بگم چی کارا میکنم که مامان و بابام این شکلی میشن  در اخر هم منو میگیرن هی میچلونن و  خو چیکار کنم هنرمندم دیگه متعلق به همتون هستم   1- یکماهی میشه که راحت غلت میزنم و بازی میکنم به سمت چپ راحت غلت میزنم ولی به سمت راست یکم سخته 2- انگشت خوردن رو خیلی دوست دارم ولی این مامان و بابا تا میبینن دستم تو دهنمه درش میارن و پستونک رو میدن بهم و مامانی میگه بچه جون انگشتت ر...
19 دی 1391

اولین دندونم در اومد هورااااااااااا

دنیز داره یه دندون..... قند میخوره از قندون فرشته مهربون ...... اورده براش یه دندون  امروز 17 دیماه اولین دندون دنیز  خوشگلم در اومد  سر سفره شام بودیم که من همش شلوغ میکردم نمیزاشتم  مامان و بابا غذاشون رو بخورن مامانی اومد کنارم که بهم شیر بده منم قهر کردم نخوردم بعد  لباسم رو در اورد گفت شاید گرممه که اینقدر بی تابی میکنم  این وسط من هی جیغ بنفش میکشیدم که یهو مامان گفت اون سفیده چیه تو دهنش فکر کرد من چیزی از رو زمین برداشتم خوردم هی لبم رو کشید پایین دید یه چیز سفیدی از تو لثه ام زده بیرون یهو با خوشحالی گفت بابا بابا دنیز  دندون در اورده بابا باور نکرد فکر کرد مامی اشتباه میکنه وا...
19 دی 1391

اولین گردش دنیز در دیماه 1391

 امروز با مامان و بابایی خاله و سینا و سامان پسر خاله هام رو میگم، رفتیم اتشگاه کرج اخه اونجا هر سال زمستون کلی برف هست  و میشه رو برفا سر خورد پارسال که من تو دل مامانی بودم مامان و خاله ها رفته بودن برف بازی بابا کلی سر سره بازی کرده بود و مامان و خاله ها فقط نگاه کردن خووو مامانم به خاطر من نرفت رو برفا سر بخوره اخه ممکن بود من دردم بگیره ولی عوضش امسال تلافی کرد منو داد دست خاله رفت بالای کوه یهو دیدم یک عدد مامان داره  شوت میشه پایین کوه  معلوم بود داره بهش خوش میگذره ولی باز هم به خاطر من فقط یه دور سر خورد رو برفا و اومد پیش من تا تنها نباشم منم تو دلم گفتم مامانی سال دیگه بزرگتر میشم  می مونم پیش بابا تو برو ...
8 دی 1391